نکته صد و بیست و پنج : ساعت دوازده شب ، ساعت صفر
... نگاهی به دستمال گلدار و رگهای بیرون زده انداخت ، اشک چشمانش را گرفت و آرام زیر لب گفت: "مریم چرا..."
ساعت یازده و نیم را نشان می داد
دیگر بدنش مورمور نمی شد ، احساس درد نمی کرد، اتاق دور سرش نمی چرخیدو نفس هایش معمولی بودند...
سرنگ را در کیفش گذاشت ، پارچه قرمز را باز کرد و به آن نگاهی انداخت کمی در گلهای ریز آن دقیق شد ، به یاد تصمیمش افتاد نگاهی به ساعتش انداخت ، آرام گریست...
ساعت دوازده شب ، ساعت صفر
پ.ن : اولین پست "martt.ir" هست. این داستان را خیلی وقت پیش نوشتم و امروز دوباره خواندم اگه دوباره داستان را بازنویسی کنم همین خواهد بود.
پ.ن 2: ابتدا "خسته ی تنها" برگرفته از روح این داستان بود اما بعدا ضمیر اصلی "خسته ی تنها" را پیدا کردم که در وقت مناسبش به آن اشاره خواهم کرد!