نکته دویست و هشتاد و یکم : و هنوز زندهام... (حتما ادامه ی مطلب)
«باید برای چهارده، صفر، چهارِ خودم چشمانداز بنویسم»
این کاری بود که از تحویل سال 94 تا دیروز بارها به آن فکر کردم. دیروز "استفاضه" یک ساله شد و من دقیقاً ده سال تا چهارده، صفر، چهار فاصله دارم –ده سال تا چهلسالگی.
ده ساله بودم که دخترْ خاله بیست سالهام مُرد. تا چند سال بعد از آن گمان میکردم بیست سالگی آخر دنیاست و من هم در بیست سالگی خواهم مُرد. بیست و دو ساله بودم که یادم افتاد دو سال از موعد مقرر گذشته است و هنوز زندهام.
امروز سی ساله شدهام. سی سالگیای که هرگز تصوری از آن نداشتم. حس خاصی است. چیزی شبیه خوف و رجا. و رجایی که به نحو عجیبی امسال بر عکس آخرین سالهای بیست سالگی انگار پیروز شده در این رقابت ِهر ساله و در این ماراتن ِافکارِ مهاجم ِحوالی ِروزِ به میدان ِمسابقه انداخته شدن!
سی سالگی آغاز دوره میان سالی است. این را وقتی فهمیدم که آخر خط جوانی بودم. همان موقع که رئیس سازمان ملی جوانان گفت: «بین 15 تا 29 سال جوان محسوب میشود». همان موقع که کودکانه به حرفش خندیدم. سی سالگی مثل بیست و نه سالگی نیست. باور کنید. بهتر از آن است و من دوستترش دارم. شبیه همان سنی است که فهمیدم دیگر کودکی تمام شده. کی کودکی تمام شد؟ کی فهمیدم جوان محسوب میشوم؟ یادم نیست. اما امروز کاملاً این چرخش سنی را درک میکنم و مینویسم تا یادم بماند کی دوباره در این چرخه تکاملی تکوینی چرخیدم/ چرخوانده شدم! شاید همین رسیدن به دوره میان سالی است که خوفها را کم کرده و امیدها را زیاد. دروغ نمیگویم. فیلم بازی نمیکنم. میبینید؟ ترسی از تکرار سنم برای شما ندارم. سی ساله شدهام و دوست ندارم به جوانی برگردم. میتوانم دهه هفتاد را به یاد آورم و حتی افتخار کنم به دهه شصت و به جنگی که خاطرهای از آن ندارم و به حال و هوایی که در آن نفس کشیدهام و مردمی که مطمئناً دوست داشتنیتر از امروزشان بودهاند.و خداراشکر کنم برای امتحانهایی که از امتحانهای امروز ساده تر بود. از امتحانهایی که در آنها خبری نبود از تکنولوژی و رسانه و حتی فلسفه.
اما
«باید برای چهارده، صفر، چهارِ خودم چشمانداز بنویسم». خوفم تنها از همین است. چهل ساله شوم و وقتم تمام شده باشد و همینی باشم که هستم.
اما می دانید؟ اخیراً کشفی کردهام؛ باید آمارها و معیارها را رها کرد. فهمیده ام سن آدم باید برکت داشته باشد. فهمیده ام آدم باید بتواند اثر وجودی بگذارد در این دنیای "بی وجود"! فهمیدهام پیری و جوانی آدمها ربط چندانی به سن شناسنامهایشان ندارد. فهمیدهام ما پیری و جوانی آدمها را با اثاری که از خودشان برجای میگذارند قیاس میکنیم، نه الزاماً اثر وجودیشان!
مثلاً
اگر چهل ساله باشی و فرزندِ بیست ساله داشته باشی، جوانتر از چهل ساله دیگری هستی که فرزندی ندارد.
یا مثلاً
اگر چهل ساله باشی و دو تا دکترا داشته باشی و به سطح اجتهاد رسیده باشی و بیست جلد کتاب نوشته باشی و پنجاه مقاله چاپ کرده باشی، جوانتر از چهل ساله دیگری هستی که درس نخوانده و حوزه نرفته و کتاب ننوشته و نمیداند اصلاً مقاله چیست.
یا مثلاً
اگر چهل ساله باشی و درآمدت سر به فلک بزند و خانهات فرشته و ساحلت فریدونکنار و مرکبات پورشه کروک باشد، جوانتر از چهل ساله دیگری هستی که درآمدی ندارد و مستاجر است و ساحلش بلوار کشاورز است و مرکباش وسپاست.
میبینید؟ ما آدمها عادت کردهایم حتی پیری و جوانی خودمان، و آدمهای دیگر، را با داشتن و نداشتن همین چیزها بسنجیم. شاید میل به جوان ماندن است که باعث شده جوانیمان را، و تمام عمرمان را، بگذاریم که همینها را بدست بیاوریم که چه؟ که جوان بمانیم. که فکر کنیم که جوان ماندهایم!
نمیدانم چه اصراری داریم بر جوان ماندن. نه فقط جوانی را حرام میکنیم برای جوانی، بلکه میانسالی و پیری را هم حرام میکنیم برای جوانی.
اما بالاخره «باید برای چهارده، صفر، چهارِ خودم چشمانداز بنویسم». چه میخواهم بشوم؟ چه کاری میخواهم بکنم؟ چه چیزی میخواهم داشته باشم؟ چه؟ چه؟ چه؟
دیروز مادرم افتاده زمین و زخمی شده. و امروز، روز تولد من مانده است خانه. راستش، خانه ماندن او بزرگترین هدیه دنیاست برای من. او راه می رود و من راه میروم. مانند جوجههای دو روزه محلی، از این اتاق به آن اتاق، از آن اتاق به این اتاق. او میخندد، من می خندم. او درد میکشد، من درد میکشم. او تکان میخورد، من نگاهش میکنم. من تکان میخورم، او نگاهم میکند.
اما بالاخره «باید برای چهارده، صفر، چهارِ خودم چشمانداز بنویسم». چه میخواهم بشوم که نبوده ام؟ چه کاری میخواهم بکنم، که نکرده ام؟ چه چیزی میخواهم داشته باشم، که نداشته ام؟
خدایا، هیچ چیز نمیخواهم بشوم جز نور چشم او. هیچ کاری نمیخواهم بکنم جز محبت به او. هیچ چیز نمیخواهم داشته باشم جز داشتن او.
خدایا کمکم کن کنار این «او» ها یادم بماند بگویم «برای رسیدن به تو».
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم (+)