نکته صد و چهل و یکم : "بی بی عمو و آسیدعلی آقا "
سلام
پدر بزرگوارم در یک حرکت عاشقانه و شاید هم عارفانه (من آن زمان حضور نداشتم و روایت ها متفاوت است) همراه بی بی مرضیه (مادر پدرم) رفتند خونه ی برادرِ بی بی مرضیه و دختر سید جواد (مادر گرامی بنده ) را برای پسرشون خواستگاری کردند و این طور شد که فامیل های بابا و مامان ما قاطی شد...
دایی بابا ما می شوند عموی مادرمان و عمه ی مادرمان می شوند خاله ی پدرمان ؛ و من در این درگیری که این بزرگواران که همه سید هم بودند چه صدا کنم مثلا : عمو آقا علی و یا دایی آقا علی گاهی وقتها هم عمو دایی آقا علی صدایشان می کردم و همسر مکرمه یشان را بی بی عمو و یا بی بی دایی .... (لازم به ذکر است آسیدعلی آقا از بزرگ خاندان حقیرالسادات و بی بی عمو از بزرگان خاندان منصوری بودندکه خدا رحمتشان کند.)
و اما داستان از روزی شروع شد که پسر دوم ایشان رفتند جبهه و شهید شدند ( پسر اولشان بر اثر سانحه تصادف فوت و پسر سوم(آخرشان )در راه برگشت از جبهه شهید شدند. ضمنا داماد ایشان هم شهید شدند.)
خبر شهادت ایشان غوغایی برپا کرده بود نه به خاطر شهادت بلکه به خاطر اخبار ضد و نقیص که وجود داشت یکی از رزمندگان می گفت که با چشمان خودش دیده که سیدحسین تیر خورده و یکی دیگه می گفت شهید شده و یکی دیگه می گفت از کجا معلوم شهید شده است شاید مجروح و بعدش اسیر شده باشد اما خبری از جسد نبود که نبود....
جنگ تمام شده اسامی اسرا آمد اسم "سیدحسین حقیرالسادات طزنجی" نبود که نبود اما هنوز "بی بی عمو و آسیدعلی آقا" چشمشون به در بود ...
آزادگان به کشور باگشتند و خیلی ها که فکر می کردند شهید هستند حالا زنده بودند و امیدی که دوباره در دل "بی بی عمو و آسیدعلی آقا " زنده شد برای زنده بودن "سیدحسین"...
همه ی اسرا اومدند و خبری نشد که نشد ...
بنیاد شهید طبق تحقیقاتی که انجام داده بود رسما "سیدحسین" را شهید اعلام کرد اما بمیرم برای دل "بی بی عمو و آسیدعلی آقا " که هنوز چشمون به در بود و...
یه بار بنیاد شهید بهش زنگ زده بود که بیایند برای شناسایی و آزمایش DNA ؛ در تفحص بدن مطهر چند شهید را پیدا کرده بودند که با توجه به موقعیت جغرافیایی احتمال زیادی برای پیدا شدن " سید حسین"...
اما دریغ از شاد شدن دل "بی بی عمو و آسیدعلی آقا " که این پیکر مطهر متعلق نبود به "سید حسین"...
داغ سه پسر و داماد کمر "آسیدعلی آقا" را خم کرده بود "بی بی" قرآن می خواند دعا می کرد و همه ی حافظ را به تقدیم می کرد به "سیدحسین"...
مادرم گاهی وقتها یه گوشه ای می نشینند و برای انتظار "بی بی " گریه می کنند و به خدا می گویند: " خدایا ! بی بی عمو و عمو که به یه تکیه استخوان راضی بودند چرا..."
بالاخره "بی بی عمو و آسیدعلی آقا " راضی شدند و یه صورت قبری تشکیل شد و سنگ قبری روی آن قرار داند که روی آن نوشته بود: "شهید سید حسین..."
قبری خالی ...
من ، پدرم و مادرم ، کل فامیل و حتی مسئولین بنیاد شهید هم می دانستند که "بی بی عمو و آسیدعلی آقا " هنوز منتظر هستند...
چشم انتظاری یه مادر برای پسرش خیلی خیلی سخته و این سختی را تا آخرین لحظات زندگی "بی بی عمو و آسیدعلی آقا " حس می کردیم ....
پ.ن : شیار 143 را دیدم خیلی خیلی گریه کردم نه به خاطر اون صحنه ی آخر ، به خاطر دل "بی بی عمو و آسیدعلی آقا " که تا آخر عمر منتظر فقط و فقط یک تیکه استخوان بودند از "سیدحسین" ...
پ.ن : شهدایی که در کادر قرمز مشخص شده اند دو پسر و داماد "بی بی عمو و آسیدعلی آقا " هستند.