مرتضی: چی میخوای مسلم...؟
مسلم: دلتنگ رفتنم ...
مرتضی: مسلم دلش رو گذاشت تو مشت حسین و رفت کوفه
دیگه دلی نداشت که تو غربت کوفه بگیره یا تنگ بشه...
اگر مسلمی چرا تسلیم نیستی...اگر دل دادی چرا بی دل نیستی...؟
مسلم: دلم گرفته مرتضی....دلم گرفته مرتضی...
این همه چراغ ....توی این شهر....هیچ کدوم چشم هامو روشن نمیکنه...
این همه چشم توی این شهر....مرتضی هیچ کدوم دلمو گرم نمی کنه...
مرتضی این جا همه می دَوند که زنده بمونند...هیچ کس نمی دَوه که زندگی کنه....
این شهر همش شده زمین...دیگه آسمونی نداره ...
من دلم آسمون میخواد مرتضی...
مرتضی: وقتی دلت آسمون داشته باشه چه توی چاه کنعان باشه چه توی زندان هارون آسمون آبی بالاسرته...
مسلم: از کجا یه آسمون پیدا کنم مرتضی...؟
مرتضی: فقط چشم هاتو باز کن تا آسمون رو بالای سرت ببینی...
زمین و آسمون از چشم های اون نور میگره پسر...
چشمهاتو روی خودت ببند ...
khalilshahr.blog.ir