سلام
روایت اول – ساعت 11 بود تماس گرفتم با زندان یه زندانی گوشی را برداشت گفتم با محمد کار دارم گفت نیست یک ربع دیگه تماس بگیرید .دیدم یه وقتی دارم گفتم بروم گلزار شهدای گمنام، پانزده شهید گمنام در قطعه گلزار شهدای گمنام یزد خاک هستند در کنار 3700 شهید استان یزد و...
روایت دوم – ساعت حدودا 11:20 دقیقه بود تماس گرفتم خود محمد گوشی را برداشت گفت اطلاعات هستم گفت صبر کنم الآن میام اونجا ( چند سوال داشتم که می خواستم ازش بپرسم) ؛ محمد آمد اطلاعات و گفت :"با حفاظت هماهنگ کردم بیا بریم داخل " موبایل و کیف را تحویل دادم و رفتیم داخل، از همه گروهی آنجا بودند سیاسی ، مالی ، امنیتی ، اجتماعی ، مواد مخدر، قضایی و... زندان بخشهای زیادی داشت دارالقران ، گلخانه، کتابخانه و...(وقتی به کتابخانه رسیدم هوس کردم زندانی باشم و بشوم مسئول کتابخانه ی زندان ؛ حبس بکشم از جنس کتاب) اما چیزی که ذهن من را مشغول کرد یه محلی بود که دوستم بهش می گفت " سوئیت اعدام" و...
روایت سوم – نزدیک های ساعت 13 بود که از زندان بیرون آمدم گوشی و کیف را تحویل گرفتم دیدم عباس پنج بار تماس گرفته است سریع رفتم به شهرک فنی کنار خلدبرین .عباس را که دیدم تمام خاطرات خدمت برای من تازه شد بعد از نماز جماعت نشستیم با عباس خاطرات خدمت را تکرار کردیم.
روایت چهارم – دلم شهدای گمنام ، حبس و خدمت می خواهد!
پ.ن : ما گمنام هستیم و آنها ... خیلی خیلی بی معرفت هستیم نسبت به شهدا...
پ.ن 2: در زندان احساس غربت نکردم زیرا اکثر افراد از جنس خودم بودند و به خاطر یک اشتباه الآن اینجا ...
پ.ن 3: دلم برای میدان شهدای مشهد و امام رضا (ع) تنگ شده است...
پ.ن 4: بعدا نکات بیشتری از این سه ساعت عرض خواهم کرد